مدح و مرثیۀ حضرت معصومه سلاماللهعلیها
تـا که یـاد غـم هـجـر پـدرش میافـتـاد سخـتی راه سـفـر از نـظـرش میافـتاد تب که میکرد ز تاب و تب زهرا میسوخت گریه میکرد و چنین پلک ترش میافتاد تا که ضجّه به نـماز شب زینب میزد از نماز شب و اشک سحـرش میافتاد دور او یـکـسـره بــودنـد بـرادرهـایـش گرچه در کوچه و برزن گذرش میافتاد کـوفـه و صحـنـۀ بازار مجـسـم میشـد هر زمان شاخه گلی دور و برش میافتاد یاد سرنیـزه و آن محمل خونی میکرد حرف دوری بـرادر، ز سرش میافتاد روضه اش بود زبان حال حسین آن وقتی که به زانـو به دو پای پـسرش میافتاد عـمه آمـد که کـمک حـال بـرادر بـاشد ولی افسوس شرر بر جگـرش میافتاد حال ارباب که این بود، به زینب چه گذشت تا که میگـفت عـلی را نبـرش میافتاد یکطرف از بدنش را ز زمین بر میداشت نه نمیشد! دو سه جای دگرش میافتاد |